loading...
♥بِه دُنبالِ رویاـها♥
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
امان از دست اينا.. 1 599 rosha_jon
مدیر انجمن 3 713 rosha_jon
کمبود انجمن 2 583 rosha_jon
ادم 2 582 mojtaba64
پسر خوب 7 868 setare
دوست پسر ازاری 6 1059 armin
آدم میشی یا آدمت کنم؟ 0 367 rosha_jon
لولو مسنجر 4 789 armin
انجمن ساکته 4 716 rosha_jon
پلیس انجمن 0 340 armin
پلیس انجمن 0 339 rosha_jon
قوانین(حتما مطالعه کنید) 0 350 rosha_jon
×روشـآ خآنوم × بازدید : 155 جمعه 26 آبان 1391 نظرات (1)

پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.

این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم، خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.

×روشـآ خآنوم × بازدید : 159 یکشنبه 12 شهریور 1391 نظرات (1)

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی‌افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟

×روشـآ خآنوم × بازدید : 171 چهارشنبه 31 خرداد 1391 نظرات (1)

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد …
منصور با خودش زمزمه کرد … چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

×روشـآ خآنوم × بازدید : 453 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (3)

داستان های زیبای انگلیسی

 

داستان زیبای انگلیسی”هیچ وقت به زن دروغ نگویید”(با ترجمه فارسی)

A man called home to his wife and said, “Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت: “عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم

×روشـآ خآنوم × بازدید : 168 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (2)

داستان های عاشقانه همکلاسی

 

داستان عاشقانه و غمگین و بسیار زیبای” هم کلاسی”

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

×روشـآ خآنوم × بازدید : 168 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

داستان عاشقانه جدید انصراف از طلاق برای عشق

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما در مورد وبلاگ من چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 171
  • کل نظرات : 84
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 71
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 37
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 48
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 198
  • بازدید ماه : 170
  • بازدید سال : 5,363
  • بازدید کلی : 63,211