loading...
♥بِه دُنبالِ رویاـها♥
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
امان از دست اينا.. 1 600 rosha_jon
مدیر انجمن 3 719 rosha_jon
کمبود انجمن 2 586 rosha_jon
ادم 2 585 mojtaba64
پسر خوب 7 882 setare
دوست پسر ازاری 6 1068 armin
آدم میشی یا آدمت کنم؟ 0 367 rosha_jon
لولو مسنجر 4 796 armin
انجمن ساکته 4 720 rosha_jon
پلیس انجمن 0 340 armin
پلیس انجمن 0 341 rosha_jon
قوانین(حتما مطالعه کنید) 0 350 rosha_jon
setarejoni بازدید : 166 شنبه 22 بهمن 1390 نظرات (1)
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت : فقط امروز برای مدت زیادی از برم میروی بگو که دوست دارم به چشمانش خیره شدم قطره های اشک را از چشمانش زدودم و بر لبانش بوسه ای زدم اما نگفتم که دوسش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر خوشحال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش را بر روی سینه ام فشرد و گفت امروز بگو دوسم داری دستهای سفید و بلندش را گرفتم اما باز نگفتم که دوسش دارم . ماهها گذشت در بستر بیماری افتاد با چند شاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم به من گفت : بگو که دوسم داری میترسم که دیگر هیچ وقت این کلمه را از دهانت نشنوم اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم . وقتی که آن روز به بالینش رفتم روی صورتش پارچه ای سفید بود وحشت زده وحیران پارچه را کنار زدم تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم فریاد زدم : به خدا دوست دارم اما….
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط mohammadAM در تاریخ 1348/10/11 و 19:57 دقیقه ارسال شده است

داستان خیلی خیلی زیبا و غم انگیزی بود، بازم ممنونشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : خواهش عزیزم


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما در مورد وبلاگ من چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 171
  • کل نظرات : 84
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 71
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 40
  • بازدید امروز : 106
  • باردید دیروز : 62
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 320
  • بازدید ماه : 797
  • بازدید سال : 5,990
  • بازدید کلی : 63,838