loading...
♥بِه دُنبالِ رویاـها♥
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
امان از دست اينا.. 1 600 rosha_jon
مدیر انجمن 3 719 rosha_jon
کمبود انجمن 2 586 rosha_jon
ادم 2 585 mojtaba64
پسر خوب 7 882 setare
دوست پسر ازاری 6 1068 armin
آدم میشی یا آدمت کنم؟ 0 367 rosha_jon
لولو مسنجر 4 796 armin
انجمن ساکته 4 719 rosha_jon
پلیس انجمن 0 340 armin
پلیس انجمن 0 341 rosha_jon
قوانین(حتما مطالعه کنید) 0 350 rosha_jon
×روشـآ خآنوم × بازدید : 149 یکشنبه 20 فروردین 1391 نظرات (0)

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .

×روشـآ خآنوم × بازدید : 160 یکشنبه 20 فروردین 1391 نظرات (0)



این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم.

شعری زیبا از مهرداد اوستا :

 

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم
 ...

×روشـآ خآنوم × بازدید : 145 یکشنبه 20 فروردین 1391 نظرات (0)

كسي ديگر نمي كوبد در اين خانه‌ي متروك ويران را

كسي ديگر نمي پرسد چرا تنهاي تنهايم

و من چون شمع مي سوزم و ديگر هيچ چيز از من نمي‌ماند

و من گريان و نالانم و من تنهاي تنهايم 

درون كلبه‌ي خاموش خويش اما

كسي حال من غمگين نمي‌پرسد

و من درياي پر اشكم كه توفاني به دل دارم

درون سينه‌ي پر جوش خويش اما

كسي حال من تنها نمي‌پرسد

و من چون تك درخت زرد پاييزم

كه هردم با نسيمي مي‌شود برگي جدا از او

و ديگر هيچ چيز از من نمي‌ماند

×روشـآ خآنوم × بازدید : 134 یکشنبه 20 فروردین 1391 نظرات (0)

دست‌هايم را به تو مي‌سپارم تا گاهي كه نيستم گرمش دست‌هايم را در دست‌هاي يخ بسته‌ات حس كني و سردي زمستان را با گرمي بهار از ياد بري!

چشم‌هايم را به تو مي‌سپارم تا گاهي كه نيستم و تنهايي بر تو چيره مي‌شود چشم‌هاي منتظرم آرامش بهار را به تو ارزاني دارد و بداني كه كماكان به يادت هستم!

گام‌هايم را به تو مي‌سپارم تا گاهي آنقدر دور و آنقدر نزديك نشويم كه يادمان برود زمستان را به چه مشقتي پشت سر گذاشته‌ايم و به بهار رسيده‌ايم!

قلبم را به تو مي‌سپارم، تا گاهي كه قلبت گنجايش محبت را ندارد و از سردي پر شده است تپش‌هاي دل شيدايم گرمي را به قلبت هديه دهد.

افكارم را به تو مي‌سپارم تا گاهي كه افكارت از فكرهاي بد و گمراه مشوش است به ياد آوري كه تنها در افكارم روياي زيباي تو نقش بسته است!

روحم، فكرم، حرف‌هايم و همه و همه را به تو مي‌سپارم به تو كه امانت‌داري هستي بزرگ و به امانت داري‌ات ايمان دارم و مي‌دانم مواظبشان هستي تا زمستاني ديگر..

و شايد هرگز...

هرگز...

زمستان نيايد

و اين بهار را به تو مي‌سپارم به تو كه با تار و پود وجودم خو گرفته‌اي و هميشه در آرزوهايم آرزو كرده‌ام كه در بهار آرزوهايت، بداني كه تنها آرزويم برآورده شدن آرزويت بود.

نوروز مبارك

×روشـآ خآنوم × بازدید : 146 جمعه 11 فروردین 1391 نظرات (2)

من نمی دانم
_ و همین درد مرا سخت می آزارد_
که چرا انسان این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش
_چیزی از معجزه آن سو تر_
ره نبرده ست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است !

من بر آنم که درین دنیا
_خوب بودن _به خدا
سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی
بیگانه است
و همین درد مرا سخت می آزارد !

×روشـآ خآنوم × بازدید : 145 جمعه 11 فروردین 1391 نظرات (0)

كسي ديگر نمي كوبد در اين خانه‌ي متروك ويران را

كسي ديگر نمي پرسد چرا تنهاي تنهايم

و من چون شمع مي سوزم و ديگر هيچ چيز از من نمي‌ماند

و من گريان و نالانم و من تنهاي تنهايم 

درون كلبه‌ي خاموش خويش اما

كسي حال من غمگين نمي‌پرسد

و من درياي پر اشكم كه توفاني به دل دارم

درون سينه‌ي پر جوش خويش اما

كسي حال من تنها نمي‌پرسد

و من چون تك درخت زرد پاييزم

كه هردم با نسيمي مي‌شود برگي جدا از او

و ديگر هيچ چيز از من نمي‌ماند

×روشـآ خآنوم × بازدید : 153 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (1)

دارم دق میکنم چه جور فراموشت کنم من

اخه چه جور میشه، که ترک اغوشت کنم من

تو احساسمو بستی، به همه حیله و نیرنگ

مگه چی کم گذاشتم، به جز محبت و دل تنگ

همه احساس من به پای حیله هات حروم شد

همه جونم و عمرم، به پات نا تموم شد

می خواستم تو رو تو اوج اسمونها ببرم من

اخه چه جور دلت امد جداشی از، عشق و دل من

اره عشق و دل من

×روشـآ خآنوم × بازدید : 146 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (1)

یه لحظه  فکر کن تو به من ، شاید که باورم کنی

التماست نمیکنم، چون میدونم ، دوست نداری

اگه می خوای جدا بشی

به من بگو که واسه چی

مگه من و دوست نداری

چرا میخوای تنهام بذاری

چرا می خوای دوستی مارو بدون هیچ ، خراب کنی

مگه چی شده واسه تو ، میخوای من و رها کنی

میخوای من و رها کنی

×روشـآ خآنوم × بازدید : 171 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (2)

من دیگه طاقت ماندن ندارم

نمی تونم، بدون تو بمانم

وقتی که نیستی، دلم سیاه

همیشه ابری، همیشه تو غباره

وقتی که رفتی، دیگه تنها ماندم

هیچ حس و حالی واسه من نماندن

وقتی که رفتی، دلم شکسته

از همه ی آدما شده خسته

×روشـآ خآنوم × بازدید : 162 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (1)

نمیخوام بگم که برگرد

نمیخوام منو ببینی

چون دیگه چیزی ندارم

که بخوای ازم بگیری

نه دیگه دوست ندارم

نه دیگه برام مهمی

نه برو واسه همیشه

تو دیگه واسم غریبی

کاش که من عاشق نبودم

عاشق یه عشق بیهوده نبودم

من دیگه حرفی ندارم

اینو تو خودت میدونی

×روشـآ خآنوم × بازدید : 151 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (1)
.... بخاطر تمام خنده هايي كه از صورتم گرفتي .... بخاطر تمام غمهايي كه بر صورتم نشاندي .... نمي بخشمت .... بخاطر دلي كه برايم شكستي .... .. بخاطر احساسی كه برايم پرپر كردي ..... نمي بخشمت .... بخاطر زخمي كه بر وجودم نشاندي ..... بخاطر نمكي كه بر زخمم گذاردي .... و مي بخشمت بخاطر عشقي كه بر قلبم حك كردي
×روشـآ خآنوم × بازدید : 143 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (0)

خدایا...........

 

خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...اون نمي دونه که با دل من چه کرده...نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...آنقدر زيبا حرف مي زد که به راحتي دل به او باختم و او شد اولين عشقم در زندگي
بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال و داشتنش بزرگترين ارزويم در زندگي
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد....خدايا امشب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي داني.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه

×روشـآ خآنوم × بازدید : 135 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (0)

برای تو می نویسم...

برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست
...

برای تويی كه احسا
سم از آن وجود نازنين توست ...

برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...

برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...

... تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است برای

برای تويی كه قلبت پـا ك است ...

برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

×روشـآ خآنوم × بازدید : 151 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (1)

به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

  به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.
 
به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.
 
به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.
 
به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.
 
و به انسان گفتم عشق چیست؟
 
 اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!!
 

×روشـآ خآنوم × بازدید : 150 پنجشنبه 25 اسفند 1390 نظرات (1)

دیدی گفتم

 


که یه روز پر می کشی تو هوا

 



دیدی گفتم

 



میری به خاطره ها

 



میاد اون روزی که نمی گیری سراغی از ما

 



می دونستم

 



که دل سرد تو موندنی نیست

 



رفتی پر کشیدی دل نشست وگریست

 

×روشـآ خآنوم × بازدید : 159 پنجشنبه 25 اسفند 1390 نظرات (1)

روزای من بی چشمات واسم شگوم نداره "" چشمای من مداوم هوای گریه داره

هر جا دیدی که اشکی درس شبیه دریاس "" آخرین یادگار از مردی همیشه تنهاس
دنیای من تاریک و دنیای تو چه روشن "" نصیب دیگرون شد بهشت واسم جهنم
 
خنده های لبامو گرفتی و ربودیش ""من همون عشقی ام که به خاطرات سپردیش


اشکای توی چشمام ازت یه یادگار موند "" نور توی چشامو به سوی نیستی کشوند

                                                                            
از آسمون شبهام چیدم واست ستاره "" به گمونم که هیچ کس گلی مثت نداره

وقتی تو رفتی چشمام شمع مسیر باد شد ""خنجر سرد غصه  به قلب عاشقم خورد

×روشـآ خآنوم × بازدید : 279 پنجشنبه 25 اسفند 1390 نظرات (1)

bia2mob.net

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

×روشـآ خآنوم × بازدید : 180 دوشنبه 22 اسفند 1390 نظرات (0)

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!

 

صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین…

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
!!

×روشـآ خآنوم × بازدید : 154 دوشنبه 22 اسفند 1390 نظرات (0)

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که

میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و

به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید……

×روشـآ خآنوم × بازدید : 145 دوشنبه 22 اسفند 1390 نظرات (0)

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به

سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.پیرمرد غمگین شد، گفت: عجله دارم و نیازی به

عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

 

“زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و

صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه

گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت:

وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی

گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

×روشـآ خآنوم × بازدید : 146 جمعه 19 اسفند 1390 نظرات (1)

عشق واقعی


پسر : من با تو زنده ام . بدون تو مي ميرم. من فقط تو رو مي خوام . اگه نباشي ديوونه

ميشم!!!

دختر لبخند مي زد و پسر به خودش مي باليد كه چقدر اون و معشوقش همديگر رو دوست

دارند.

×روشـآ خآنوم × بازدید : 180 جمعه 19 اسفند 1390 نظرات (0)

يك دختر با يك نگاه

 

قانون عشق: يك دختر با يك نگاه از يك پسر خوشش مياد ...

و عشق از طرف اون شروع ميشه ...

تا جايي كه زندگيش رو پاي عشقش ميذاره ...

اما پسر باور نميكنه ... چون يك چيزهايي ديده و شنديده ...

تا پسر مياد دختر رو باور كنه ، دختر دلسرد و خسته ميشه ...

ميره با يكي ديگه ... بعد كه پسر تازه تونسته دختر رو باور كنه ميره طرفش ...

اما ...دختر رو با يكي ديگه ميبينه ... اينجاست
كه ميگه: حدسم درست بود
....!!!

×روشـآ خآنوم × بازدید : 305 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (2)

 

 
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
×روشـآ خآنوم × بازدید : 163 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)

داستان عاشقانه غمگین و خواندنی  ” قرار”

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


 

!!

×روشـآ خآنوم × بازدید : 150 شنبه 06 اسفند 1390 نظرات (0)

http://cache.virtualtourist.com/771397-Window_from_room_to_back_garden-London.jpg

 

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم


×روشـآ خآنوم × بازدید : 176 چهارشنبه 03 اسفند 1390 نظرات (3)

عکس گل های رز

 

جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد …

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل.  !

×روشـآ خآنوم × بازدید : 152 چهارشنبه 03 اسفند 1390 نظرات (1)
داستان عاشقانه کوتاه و جدید گل آفتابگردان عاشق
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه‌ آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست.
آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.
او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید.

×روشـآ خآنوم × بازدید : 150 چهارشنبه 03 اسفند 1390 نظرات (0)

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد…

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

×روشـآ خآنوم × بازدید : 430 چهارشنبه 03 اسفند 1390 نظرات (0)

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

))

 

×روشـآ خآنوم × بازدید : 159 چهارشنبه 03 اسفند 1390 نظرات (0)

یک داستان کوتاه عاشقانه فوق العاده زیبا و تاثیر گذار

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس تو خواهم شد

 

×روشـآ خآنوم × بازدید : 175 یکشنبه 30 بهمن 1390 نظرات (2)

 

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است؛
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد، خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند، این شخص در حین خراب کردن دیوار دربین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگامساختن خانه کوبیده شده بود!
چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده ! در یک قسمت تاریک بدون حرکت چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است! متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.. تو این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد مرد شدیدا منقلب شد ده سال مراقبت چه عشقی !
چه عشق قشنگی! اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما در مورد وبلاگ من چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 171
  • کل نظرات : 84
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 71
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 40
  • بازدید امروز : 80
  • باردید دیروز : 62
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 294
  • بازدید ماه : 771
  • بازدید سال : 5,964
  • بازدید کلی : 63,812